در کودکی به گوشم خواندند که مردم جهان دو گروه هستند:« خوب ها و بدها» من هم مانند بیشتر کودکان سعی کردم تا صفات خوبم را نشان دهم و صفات بدم را بپوشانم. گاه از خودم میپرسیدم؛ چرا اینقدر بدهستم و چرا این همه خصوصیات زشت به من عطا شده است؟
آرزو داشتم هیچگونه کاستی نداشته باشم تا همه دوستم بدارند. در نتیجه هنگامی که مسواک نمیزدم، زیاد شیرینی میخوردم و یا خواهرم را کتک میزدم، دروغ میگفتم. هنگامی که سه چهارساله شدم، دیگر حتی متوجه نبودم که دروغ میگویم، چون به خودم هم دروغ میگفتم.
به من می گفتند:« عصبانی نباش، خودخواه نباش، بدجنس نباش، زیاده خواه نباش» به این ترتیب پیام «نباش» در اعماق وجودم نقش بست. این ویژگی های «بد» به سایهِ من تبدیل شدند. هرچه بزرگتر شدم، آنها را به لایههای پایینتر وجودم می راندم.
در آغوش کشیدن ویژگی تان به معنای دوست داشتن آنها نیست ولی اجازه میدهید آن ویژگی در کنار سایر خصوصیات شما حضور داشته باشد. ویزگی بد را در خود تشخیص دادن، آن را با ارزشتر، یا کمارزش تر از سایر جنبههای هویت تان نمی سازد.
ما در کنار این به اصطلاح ویژگیهای بد، همه حالات مثبتی را که نقطه مقابل آنها هستنند را نیز در خود دفن می کنیم. آن قدر وقت صرف پنهان نمودن زشتی خودمان می کنیم که به هیچ وجه نمی توانیم زیبایی های مان را ببینیم و یا هیچ گاه نمیتوانیم از بخشندگی خود احساس لذت کنیم چون آن را نقابی بر زیاده خواهی های مان می دانیم.
کتاب های دبی فورد
Embracing Your Shadow.
Spiritual Divorce.
Dark Side of the Light Chasers.
The Best Year Of Your Life Kit.
Why Good People Do Bad Things
The Secret of the Shadow